به نام خدا
جوجو هفته ی پیش که اومدم شهرمون
محمدهادی پسر عمه مهتابمون انقدر ناز و تپل و خوشگل شده بود با اون چشمای طوسی آبیش که باعث شد من ندانسته به تو توجه نکنم غافل از این که تو باهوش تر از این حرفایی.
عزیز دلم ناراحت شده بودی.وقتی ظهر مادربزرگ فرستاد من کمی بخوابم صداتو شنیدم که به بابام میگفتی:
عمـــو؟به آبجی بگو منو دوست داشته باشه دیگه
و بابام هم گفت آبجیت تو رو از همه ی آدمای دنیا بیشتر دوست داره.
بعد هم که از اتاق دراومدم بیرون دویدی طرفم و محکم پاهامو بغل کردی و چون قدت تا پاهام میرسید همش زانوهامو بوس کردی
فدای مهربونیت بشم من،فدای چشمای شیطونت بشم من
آخر هفته عمه ها و مادربزرگ میان این جا.کاش تو و مامانتم میتونستین بیاین.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی