فـاطـمـهفـاطـمـه، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

عـزیـز دردونـه ے خوآهـرش

به نام خدا

بابایی ِ کی داره میره مکه براش کلی زلنگ زولونگ خوشگل بیاره؟ بابایی ِفاطمه ی خوشگل  نفس من،زندگی من دلم برات تنگ شده،اما نمیتونم بیام. راستی من چرا هر دفعه که میام میبینم تو کلی بزرگ شدی؟هومم؟ موهاتو مامانیت بلند کرده،وقتی که با هیجان داری یه چیزیو تعریف می کنی و موهاتو می زنی کنار از صورتت اون لحظه می خوام بمیرم برات هم عجله دارم بزرگ شی و بری مدرسه و با هم کتاب بخونیم و هم دلم نمیخواد بزرگ شی،می خوام همینجوری جوجوی من بمونی. نفس ِ4ساله ی من دوستت دارم.زیاااااااد.   ...
28 آذر 1393

بدون عنوان

عزیز دلم،نورچشمم سلام. چقدر شرمندم عروسکم...چقدر گذشت و این وبلاگ رو ننوشتم و تو بزرگ شدی! ولی هنوز انقدر بزرگ نشدی که بتونی اینجارو بخونی و بدونی چی نوشتم.4 سالته و 4 ساله عزیزدل ِمنی. ننوشتن این وبلاگ هیچی از محبت من به تو کم نکرد که تو بزرگ تر شدی و مهربون و این عشق شد دوطرفه.وقتی که بی هوا میای منو می بوسی،وقتی که به زور منو شب نگه میداری خونتون و کنار خودم می خوابی،وقتی که از ته دل میگی آبجی،کلی خدارو به خاطر بودنت و داشتنت شکر می کنم. از خدا میخوام قلبت همیشه همین طور مهربون بمونه،و سال ها بعد همین سادگی و صمیمیت 4 سالگیتو داشته باشی.مایه ی افتخار خانواده باشی.درست برام خیلی مهمه،اما جلوتر از اون باید یاد بگیری انسان خ...
30 آبان 1393

به نام خدا

جوجو هفته ی پیش که اومدم شهرمون محمدهادی پسر عمه مهتابمون انقدر ناز و تپل و خوشگل شده بود با اون چشمای طوسی آبیش که باعث شد من ندانسته به تو توجه نکنم غافل از این که تو باهوش تر از این حرفایی. عزیز دلم ناراحت شده بودی.وقتی ظهر مادربزرگ فرستاد من کمی بخوابم صداتو شنیدم که به بابام میگفتی: عمـــو؟به آبجی بگو منو دوست داشته باشه دیگه و بابام هم گفت آبجیت تو رو از همه ی آدمای دنیا بیشتر دوست داره. بعد هم که از اتاق دراومدم بیرون دویدی طرفم و محکم پاهامو بغل کردی و چون قدت تا پاهام میرسید همش زانوهامو بوس کردی فدای مهربونیت بشم من،فدای چشمای شیطونت بشم من آخر هفته عمه ها و مادربزرگ میان این جا.کاش تو و مامانتم میتونستین بیای...
7 اسفند 1391

به نام خدا

اولین پست این وبلاگ عزیزم تو در تاریخ بیست و هفتم مرداد ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و نه ساعت شانزده و چهل و پنج دقیقه به دنیا اومدی و دنیا رو برای ما قشنگ تر کردی روزی که قرار بود تو به دنیا بیای من خونه ی مادربزرگم تو اردبیل بودم وقتی به دنیا اومدی باباییت با ذوق بهم اس داد که :سپیده کپی سمیه هس! سمیه مامانی تو هستش که میشه زن عموی عزیز ِمن.که جلوتر از زن عمو برای من خواهر و دوست هست. خیلی خوشحالم که دوتاییتون اومدین تو زندگی ِ ما. تو یه دختر تپلی هستی که مشهوری به پرخوری نمیذاری یه چیزی از گلوی من پایین بره و مادربزرگمون عصبانی میشه بهت و میگه بذار آبجیت غذاشو بخوره یه مادربزرگ خیلی مهربون داریم عمه های خیلی مهربون وخد...
6 اسفند 1391
1